|
سه قصه
عسل روئين دژی
قصه يک: پــروانــه
دست و پاهام درد گرفته، چقدر تو خودم مچالـه بمونـم؟
بالهام چروک شد ، حيف اين بالهای قشنگ نيست که نتونه جلوه کنـه؟
ديگه خسته شدم ، جام تنگ و خفقـان آوره
ميخوام برم بيرون، ميخوام خودم باشم، تا کی ادای کرمها رو دربيارم؟
اين پيله کهنه رو بشکافم، "من بايـد پــرواز کنــم ".
قصه دو: سقــوط
پرواز کردم،، از عشقت،، پـر گرفتم، به اوج رفتـم، بالا، بالای بالا
هر لحظه می انديشيدم که تو هم با من هستی ، با مـن
بالای ابرها ، جائی که فرشتگان عريان چنگ و عود می نواختند ، هر چقدر نگاه کردم تورا نديدم
هيچکس به غير از من و فرشتگان ( و خداوند که شاهد همه ماجراهاست ) آنجا نبــود .
از آن بالا پايين را نگريستم ، روی زمين ، تو را ديدم ، قلبم لرزيــد ، صدايت کردم ،
تو را فرياد کشيـدم ، تو به کار خود مشغول بودی ، من را نشنيـدی .
تمام هستي ام به يکباره دوران کرد و فرو ريخت، ازآن بالا سقوط کردم، سقــوط
قصه سه : نستــرن
بعد از ظهر بود و هوا ابری، باران ريزی هم می باريد. اون نشسته بود لب بوم و محو تماشای نسترن، کار هميشگي اش.
تعجبی نداشت حتی گربه ها هم ديگه کاری به کارش نداشتن و قصه اش شده بود ورد زبونها. سر ظهر کلاغه بيخ گوشش خونده بود که پاييز اومده و نسترن رفتنيه از اونوقت تا حالا بغ کرده بود، بغض داشت، کز کرده و سرما زده لب بوم زير بارون نم نم نشسته بود ، رفتن نسترن را باور نداشت.
دم دمای عصر لب بوم داشت با دلش و خاطره هاش کلنجار ميرفت که يهو يه تگرگ وحشی باريدن گرفت و چشم پر اشک گنجشک افتادن اولين گلبرگ نسترن رو ديد ، با چه حالی بالهای خيس و سست از سرمايش را باز کرد و زير اون تگرگ پر زدو رفت بالای سر نسترن ، اونقدر بال بال زد که شايد بالهای کوچکش سقفی بشن برای گلش.
هر دونه تگرگ مثل تيری بود که به بدنش فرو ميرفت ، ديگه چشماش جائی رو نميديد حتی نسترن رو، اونقدر بالا و پايين پريده بود که ديگه نايی براش نمونده بود و داشت جون ميداد . نفهميد چطور شد که روی خاک نرم باغچه افتاد ، ولی نه ، نرمی از خاک نبود از گلبرگهای پرپر شده نسترن زير رگبار تگرگ بود.
رگبار تموم شده و شبنم روی برگهای گياهان توی باغچه به هوای لطيف و نجوای جوی پر آب کوچه همگی حس بودن داشتند ، گربه هه که داشت از سر ديوار رد ميشد با بی اعتنايي بدن خيس و بی جون گنجشک را که توی بستر صورتی نسترن خوابيده بود وراندازی کردو دمی چرخاند و رفــت ، کلاغ بالای کاج پير وسط ميدون نشسته بود و با دل راحت غار غار می کرد.
تن تو نازک و نــرمِ مث بــرگ تن من جون ميده پرپر بزنه زيـر تگرگ
پايان
|
|